خا طره ای از امام خمینی(ره)
نوشته شده توسط : غلامحسین زنگنه پور

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یکی از پاسداران حضرت امام برایم این خاطره را تعریف کرد:

یک روز حضرت امام در اتاق بودند و داشتند استراحت می کردند.من هم در حیاط بودم*یک دفعه به اتاق اقا نگاه کردم و دیدم  حضرت اقا نیستند.

نگران شدم.

رفتم در خانه را زدم  و وارد خانه اقا شدم و به همسر امام  گفتم حاج اقا روح الله کجا هستند ایشان فرمودند:داخل انباری را نگاه کن ببین انجا هستند یا نه:رفتم نگاه کردم. درب بسته بود اما یک روزنه کوچکی بود که می شد از انجا نگاه کردم. دیدم امام نشته بر روی یک پارچه و دارد با خدای خود راز و نیاز می کند این پیر جماران هم با خدای خود راز و نیاز می کرد .

جوری گریه می کرد که اشک هایش بر روی محاسن این پیر مرد سرازیر شده بود و می گفت خدایا من خمینی هم را ببخش.من خیلی خوشحال شدم که چنین رهبر خوب و دلسوزی دارم.حتی حضرت امام هم با خدا مناجات می کرد.

اما من چی :((حرف من))

((خدایا روزی که حضرت امام  به ملکوت خدا پیوست من اسیر بودم در عراق.داشتم در محوطه اردوگاه راه می رفتم

 و در فکر این بودم خدایا حالا این انقلاب به دست چه کسی می افتد.بچه ها خیلی زحمت کشیدند تا این انقلاب را

  به دست  بیاورند ،یکی از بچه ها امد و زد بر شانه ام و گفت نگران نباش همان طور که خدا در به دست اوردن این

انقلاب کمکم  کرد در بعد از این هم کمکمان می کند.))

باز هم می گویم:((خیلی این سرفه ها دارد اذیتم می کند،برای شهادتم دعا نید))





:: بازدید از این مطلب : 1053
|
امتیاز مطلب : 309
|
تعداد امتیازدهندگان : 90
|
مجموع امتیاز : 90
تاریخ انتشار : 12 تير 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: