بسم رب الشهدا و الصدیقین
یکی از پاسداران حضرت امام برایم این خاطره را تعریف کرد:
یک روز حضرت امام در اتاق بودند و داشتند استراحت می کردند.من هم در حیاط بودم*یک دفعه به اتاق اقا نگاه کردم و دیدم حضرت اقا نیستند.
نگران شدم.
رفتم در خانه را زدم و وارد خانه اقا شدم و به همسر امام گفتم حاج اقا روح الله کجا هستند ایشان فرمودند:داخل انباری را نگاه کن ببین انجا هستند یا نه:رفتم نگاه کردم. درب بسته بود اما یک روزنه کوچکی بود که می شد از انجا نگاه کردم. دیدم امام نشته بر روی یک پارچه و دارد با خدای خود راز و نیاز می کند این پیر جماران هم با خدای خود راز و نیاز می کرد .
جوری گریه می کرد که اشک هایش بر روی محاسن این پیر مرد سرازیر شده بود و می گفت خدایا من خمینی هم را ببخش.من خیلی خوشحال شدم
که چنین رهبر خوب و دلسوزی دارم.حتی حضرت امام هم با خدا مناجات می کرد.
اما من چی :((حرف من))
((خدایا روزی که حضرت امام به ملکوت خدا پیوست من اسیر بودم در عراق.داشتم در محوطه اردوگاه راه می رفتم
و در فکر این بودم خدایا حالا این انقلاب به دست چه کسی می افتد.بچه ها خیلی زحمت کشیدند تا این انقلاب را
به دست بیاورند ،یکی از بچه ها امد و زد بر شانه ام و گفت نگران نباش همان طور که خدا در به دست اوردن این
انقلاب کمکم کرد در بعد از این هم کمکمان می کند.))
باز هم می گویم:((خیلی این سرفه ها دارد اذیتم می کند،برای شهادتم دعا نید))
:: بازدید از این مطلب : 1200
|
امتیاز مطلب : 415
|
تعداد امتیازدهندگان : 112
|
مجموع امتیاز : 112